علامه بحرالعلوم که نام کامل ایشان ( سید محمد مهدى بن مرتضى بن محمد بروجردى طباطبایى ) است ، از عالمان بزرگ شیعه در قرن دوازدهم می باشد که در سال 1155 هـ.ق در کربلا متولد شد.
این عالم ارزشمند تبحّـر خاصی در فقه، اصول ، حدیث ، کلام ، تفسیر، رجال و سیر و سلوک معنوی نیز داشته اند و دارای مقام عرفانی بلندی هستند و همچنین ایشان توسط امام زمان(عج) تایید شده اند و حضرت او را به آغوش کشیده است .
از سید بحرالعلوم(ره) تشرفی به پیشگاه امام عصر(عج) نقل کرده اند که توجه شگفت انگیز حضرت را به عاشورا و عزاداری حضرت سیدالشهداء(ع) نشان می دهد.
روز عاشورا علامه بحرالعلوم(ره) همراه گروهی از طلاب ، به استقبال عزاداران وسینه زنان می رود.
در نزدیکی کربلا جایی به نام (طویرج) می باشد که سینه زنی ها وسوگواری مردم آنجا مشهور بوده ، چون علامه پیش سینه زنان می رسد ، ناگهان با آن کهولت سن وموقعیت اجتماعی و دینی ، عمامه وعبای خویش را کنار می گذارد و در میان سینه زنان با شوری وصف ناپذیر سینه می زند و عزاداری می کند.
علما و طلاب همراه علامه ، هرچه می کوشند مانع او شوند ولی نمی توانند و حتی گروهی از خود آنان هم به علامه می پیوندند.
سرانجام مراسم پرشور سوگواری به پایان می رسد و سید بزرگوار عبای خودش را می پوشد و به خانه باز می گردد.
یکی از نزدیکان از او می پرسد: « چه پیش آمد که شما عبا از تن درآوردید و به سینه زنان پیوستید؟ »
سید بحرالعلوم(ره) در پاسخ می گوید :
« حقیقت این است که با رسیدن به دسته سوگواران و سینه زنان ناگاه چشمم به محبوب دل ها، کعبه مقصود، امام عصر(عج) افتاد ، ایشان را دیدم که با سر و پای برهنه میان انبوه سینه زنان در سوگ جدّ والایش حضرت سیدالشهداء(ع) با چشمانی اشکبار به سر وسینه می زند.
این منظره من را به حالی انداخت که قرار از کفم ربود و سر از پا نشناخته میان سوگواران رفتم و در برابر کعبه مقصود و قبله دلها به سوگواری پرداختم «
(کتاب دیدار یار، علی کرمی ، ج2 ، ص200)
(اسرار الشهادات ، ج3 ، ص46 ، قم ، انتشارات ذوی القربی ، 1420 هـ.ق(
حسین فریاد می زند:
"هل من ناصر ینصرنی؟"
و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:
لبیک یاحسین!لبیک...
حسین نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...
و من باز می گویم:
لبیک یاحسین!لبیک...
حسین شمشیر می خورد من سر مادرم داد می زنم و می گویم:
لبیک یا حسین!لبیک...
حسین سنگ می خورد،من در مجلس غیبت می گویم:
لبیک یا حسین! لبیک...
حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس نگاه های حرامم فریاد میزنم:
لبیک یا حسین ! لبیک...
حسین رمق ندارد باز فریاد میزند:
هل من ناصر ینصرنی؟
من محتاطانه دروغ میگویم و باز فریاد می زنم:
لبیک یا حسین لبیک...
حسین سینه اش سنگین شده است،کسی روی سینه است...
حسین به من نگاه می کند،می گوید:
تنهایم یاریم کن...
من گناه می کنم و باز فریاد می زنم:
لبیک...
خورشید غروب کرده است...
من لبخندی می زنم و می گویم:
اللهم عجل لولیک الفرج...
به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:
"دوستت دارم تنهایت نمی گذارم..."
مهدی به محراب می رود،اشک میریزد و برای گناهان من طلب مغفرت می کند...
مهدی تنهاست...
حسین تنهاست...
من این را میدانم...
و همچنان گناه میکنم...