اما ماجراى دیگر که دربار خود آن صاحبخانه بود. من دیگر از آن صاحبخانه که گفتم، خبر نداشتم. در واقع، درس داشتم و نتوانستم دوباره به آن روضه بروم، و هشت و نه سال بعد، یک روز غروب که آمدم از مسیر مسجد گوهرشاد، وارد حرم حضرت رضا علیه السلام بشوم دیدم جوانى حدود هفده و هجده ساله با محاسن کم مودّبانه به من سلام کرد و گفت: من را نمىشناسى؟ گفتم: نه. جوان گفت: من نوه آن صاحبخانه هستم. گفتم: بابابزرگ چطور است؟ گفت: او مرحوم شد. گفتم: از بابابزرگ به تو چه چیزى رسید؟ جوان در کنار حرم امام رضا علیه السلام صادقانه به من گفت: بابابزرگ من، کاسبى بود که مشترى خیلى داشت. او داشت راست مىگفت. من خودم مغاز پدربزرگش را دیده بودم. آن مغاز پارچه فروشى از نانوایى هم شلوغتر بود. آن جوان گفت: پدربزرگم نود و سه ساله بود که فوت کرد. او هفتاد سال پارچه فروشى کرد و در این مدت، پارچه قلابى به کسى نداد؛ او در فروش پارچه، یک سانت کم نگذاشت؛ او همیشه ده و یا بیست سانتىمتر پارچ اضافه مىگذاشت. او گفت که بعد از مردن پدربزرگم، پدرم، عمویم وعمههایم، فکر مىکردند در این مدت هفتاد سال، او درآمد زیادى به دست آورده و آن را در بانکى گذاشته است. آنها فکر مىکردند که او، به حساب آن روز یک میلیارد تومان، و به حساب امروز، صد میلیارد تومان، در بانکى گذاشته است و مىتوانند آن را بین خود تقسیم نمایند. وصیتنام او داخل صندوقى بود که هیچ وقت کلید آن را پیش کسى نمىگذاشت. بعد از مردنش، کلید آن صندوق را از جیبش درآوردند. در آن صندوق را باز کردند و وصیتنامهاش را بیرون آوردند. در وصیتنامه نوشته بود: دخترها که شوهرهاى خوبى کردند و وضعشان هم خوب است. پسرهایم که هم ازدواج کردند و هم مغازه دارند. بنابراین، هیچ کدام از شما نیازى به ارث من نداشتید .. براى همین، من فقط این خانه و مغازهام را براى شما گذاشتم که دیگر در زمان حیاتم نشد آنها را بینتان تقسیم کنم. شما طبق قرآن، آنها را بین خود تقسیم کنید. اصلًا به فکرتان راه ندهید که من میلیونها تومان براى شما گذاشتهام؛ چون به جز آنچه گفتم، من یک ریال براىتان نگذاشتم. من همین که زندگىتان را سر پا کردم، هر چه درآمد اضافى داشتم، با خودم برداشتم و به طرف خدا بردم. من با تمام آن ثروت جمع شده، نود تا خانه ساختم و بعد اثاثهاىشان را کامل کردم. بعد هم زن و شوهرهاى تازه عروس فقیرى را پیدا کردم و بدون این که آنها من را بشناسد، در محضر، آن خانهها را با هم اثاثیهشان، مجانى به نامشان کردم و رفتم و بدین ترتیب، من پولم را با خود به قیامت بردم. این عاقبت یک مؤمن بود که این چنین به دیدار خداى متعال شتافت.