موسسه ی فرهنگی قرآنی عرفان القرآن

(شمیم لقاء)
موسسه ی فرهنگی قرآنی عرفان القرآن
بسمه تعالی
وب سایت حاضر با هدف معرفی موسسه ی فرهنگی قرآنی عرفان القرآن (شمیم لقاء) به علاقه مندان علوم دینی و قرآنی و ترویج و ارائه ی گوشه ای از تفکر اسلامی و شیعی راه اندازی شده است
برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ی این موسسه به درباره ما مراجعه نمایید.

به امید ظهور تجلی قرآن بشریت صاحب العصر و الزمان(عج) و استشمام شمیم لقائش



از احوالات پسر فاطمه بی خبر نباشید!

بر او سلام بفرستید!

با او صحبت کنید میشنود!

او هم دل دارد....!

سلام بر تو ای پسر فاطمه!

سلام بر تو ای همنشین زمان های دلسوز

سلام بر تو که تنهایی!

سلام بر تو ای حضرت عشق!

آقاجون برگرد بخدا دل ها تنگ است.....
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران




شیطان در بین خانواده دشمنی و کینه ایجاد می کند، هرکجا دعوا شد شیطان آنجاست

 

شیطان در سه جا حضور پیدا میکند، یکی جایی که انسان عصبانی شود، برای اینکه کمتر عصبانی شویم باید با وضو باشیم، سکوت کنیم، ذکر یاحلیم یا صبور بگوییم و موقعیت و فضایی که در آن حضور داریم را تغییر بدهیم.

 

 

همسرآقا سید علی قاضی به ایشان فحش می داد و ایشان عکس العملی نشان نمی داد، به ایشان گفتند: شما سخت تان نیست اینقدر فحش می شنوید، آیت الله العظمی قاضی فرمود: این شنیدن فحش ها من را به این مقام رساند که شما به من می گویید آقا سید علی قاضی. ..

شیخ خرقانی و همسر بد خُلق

یکی از حکایات دفتر ششم مثنوی، داستان درویشی است که برای دیدن شیخ ابوالحسن خرقانی، عارف قرن چهارم و پنجم، راهی سفر شده و پس از تحمل دشواری‌های راه، با او ملاقات می‌کند.

 

درویش جوان در شهر طالقان زندگی می‌کرد. او از شیخ ابوالحسن خرقانی، تعاریف زیادی شنیده بود و بسیار مایل بود به دیدار او برود و از او درس بیاموزد. سرانجام روزی به دنبال آرزوی خود برای دیدار با شیخ ابوالحسن خرقانی عازم سفر شد:

 

رفت درویشـی ز شهر طالقان        بهــر صیت بوالحســنِ خارقـان

کوه‌هـا ببــــریـــــد و وادیّ دراز        بهر دیــد شیخ، با صدق و نـــاز

 

با تحمل سختی‌های راه، سرانجام به مقصد رسید:

 

آنچه در ره دیـــــد از رنج و ستــم        گرچه درخورد است کوته می‌کنـم

چون به مقصد آمد از راه آن جـوان        خانه آن شیـخ را جست او نشـان

 

وقتی به شهر ابوالحسن خرقانی رسید در جستجوی خانه شیخ برآمد، نشانی آن خانه را یافت و به در خانه او رسید:

چون به صدحرمت نبرد حلقه درش        زن برون کرد از در خانه، سرش

 

زن خرقانی سر را از خانه بیرون آورد و به تندی از جوان پرسید: کیست و کارش چیست؟ جوان لحظه‌ای با خود تأمل کرد و اندیشید نکند راه را اشتباه آمده‌ام؟ بعید است زن شیخ این گونه با مهمان برخورد کند.

 

در نتیجه رو به زن کرد و پرسید: مگر اینجا خانه شیخ ابوالحسن خرقانی نیست؟

زن با همان تندی جواب داد:" درست است، حال کارت چیست؟"

جوان حیرت‌زده به بیان شرح حال خود و عشق خود به ابوالحسن خرقانی و سفر خود به امید دیدار شیخ پرداخت.

 

زن در پاسخ حرف‌های جوان با عصبانیت جواب داد:" شیخ در خانه نیست. اما مگر شیخ کیست که تو برای زیارت او آمده‌ای؟ او عقل و خرد انسان‌های عادی را هم ندارد و با تمسخر ادامه داد،او هم دیوانه ای است مانند تو":

 

خنده‌ای زد زن که خه‌خه ریش بین‌        این سـفر گیـری و این تشویش بین

خـود تو را کــاری نبـــود آن جایــگاه          کــه به بیهـــوده کنــی این عـزم راه؟

یـا مــگـر دیـوت دو شــاخه بر نهـــاد         بر تو وسواس ســـفر را در گــشــاد؟

 

 

مگر فریب شیطان را خورده‌ای یا دیوانه‌ای که وطن خود را به این نیت ترک گفته‌ای؟

جوان که از بی‌احترامی‌های زن به شیخ، غمگین شده بود، با عصبانیت در برابر زن، شروع به دفاع از شیخ کرد، و سپس از آن جا دور شد.

در راه به هر که می‌رسید نشانی خانه شیخ را می‌پرسید و او را می‌جست:

 

از مثـــل وز ریشـخنـــــد بی‌حسـیب        آن مـریــــد افتـاد از غـــم در نشـــیب

اشکش از دیده بجســـــت و گفت او        با همــه ، آن شیخ شیـــرین نام کــو؟

بعـد از آن پرسان شد او از هر کسی       شــیخ را می‌جسـت از هرسو بسـی

پس کسی گفتش که آن قطب دیـار          رفـــت تا هیزم کشـــد از کوهســـار

 

جوان با شنیدن این حرف به سمت کوهستان شروع به حرکت کرد. در راه به زن بدخلق شیخ فکر کرد و با خود اندیشید چگونه شیخ با این مقام، چنین زنی را تحمل می‌کند، چرا او را طلاق نمی‌دهد؟

 

 

کاین چنین زن را چرا این شیخ دین        دارد اندر خانه یار و همنشـــــین؟

که چه نسبـت دیو را با جبرئـیـــل ؟        که بود با او به صحبت هم‌مقیل ؟

 

جوان در این فکرها بود که ناگهان از دور شیخ را دید. شیخ سوار بر شیری شده بود و جوان از دیدن این صحنه در حیرت شد:

 

اندر این بود او که شیخ نامــــدار        زود پیش افتاد، بر شیری سوار

 

شیــخ وقتی به نزدیک جـوان رسید شروع به صحبت با او کرد و جوان دید که شیخ افــکار او را از دور می‌خوانده و از باطن او باخبر است:

 

 

دیدش از دور و بخندید آن خــدیو        گفت آن مشنو تو ای مفتون ز دیو

 

 

ای جـوان افـکاری را که درباره همسـرم از سر گـذراندی وسوسه شیطان بود، اگر من در برابر بدخلقی‌ها و تندی همســـرم صبر و تحمل از خودم نشان نمــی‌دادم و با آن گرگ نمی ساختم این شیر رام من نمی شد. . .

 

 

گرنه صبــــرم می‌کشیـدی بار زن        کــی کشیدی شیر نر بیگـار من

نـاز آن ابله کشیـم و صـــد چـو او        نه ز عشق رنگ و نه سـودای بو

بهر تو از پســــت کردم گفــت‌وگو        تا بســـازی با رفیـق زشــــت‌خو

تا کشی خندان و خوش، بار حرج        از پی الصبـــــر مفتـــاح الفــــرج

 

 

آری، نخستین درس من و ما همین است که:

در راه رسیدن به هدف، باید خارها و سختی‌های مسیر را تحمل کنیم ...

تا رنج تحمل نکنی گنج نیابی            تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

لذا در حدیث است که "الصبر رأس الایمان" و "الصبر مفتاح الفرج" صبر، کلید گشایش است

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">