یکی از علمای بزرگ می خواست
ریاضت بکشد از این راه شروع کرد. هوس کله پاچه کرده بود هرچه نفسش می گفت
کله پاچه، این می گفت: فردا پس فردا، حالا هوا گرم است، بگذار هوا خنک شود،
چَشم. هی به نفسش وعده می داد تا اینکه دید نفسش او را راحت نمی گذارد. به همین خاطر به شهری رفت، عمامه و قبا را در آورد، یک پیراهن بلند پوشید، به کله پز آن شهر گفت: «شاگرد می خواهی؟»
کله پز هم که نمی دانست او مجتهد است، آیت الله است، گفت :«بیا.»
آن عالم هر روز جلوی مشتری ها کله پاچه می گذاشت، چند ماهی گذشت اما خودش
لب نزد. این ریاضت است. هی نفسش هجوم می آورد که یک لقمه از آن کله پاچه ها
بخورد، اما او عقب می کشید تا روز آخر که ریاضتش تمام شد به اوستاش
گفت:«مدتی است که من زن و بچه ام را ندیده ام، می خواهم بروم. حقوق مرا بده
تا من مرخص شوم.»
اوستاش گفت:«دلم می خواهد با دست خودت یک دست کله پاچه بکشی، زبون و... جلوی من بگذاری تا من بخورم.»
او هم یک بشقاب آبگوشت، یک ظرف سبزی و ترشی و... جلوی اوستاش گذاشت، همین
طور نگاه کرد، هی نفسش حمله می کرد، هی ترمز، هی حمله می کرد، هی ترمز، چند
بار ترمز کرد، بعد مزدش را گرفت و رفت و نخورد.
این ریاضت است. این
شخص می تواند موقع گناه، جلوی خودش را بگیرد اما ما که از اول عمرمان، هرچه
دلمان خواسته، کرده ایم، ما معلوم نیست که اگر تنها یک جایی گیر کنیم،
بتوانیم جلوی خودمان را بگیریم. این جهاد است.
اگر نبود اینکه دلهای شما چراگاه شیطان شده (هر چیزی را میخورید و هر کسی را در دل راه میدهید)؛
همانا می دیدید هر چه من میبینم و می شنیدید هرچه من می شنیدم